حرف حق

اشعار و مقالات ومطالب خودم -مقالات برگزیده -تحلیل اخبار و بررسی بنیان تاریخ

حرف حق

اشعار و مقالات ومطالب خودم -مقالات برگزیده -تحلیل اخبار و بررسی بنیان تاریخ

عشق نافرجام

زتنهایی حزین وخسته بودم 

زغم در روی عالم بسته بودم

دلم گویی پی گمگشته ای بود 

که ایکاش برگ نابنوشته ای بود

رسیداخربرایم پیکی از نور

که باشدمرحم این قلب رنجور

اگردل رانبستم بر نگاری

نصیبم شد دراخر ماه یاری

نگاهم بانگاهش کرد برخورد

دلم را بانگاه اولین برد 

درونم شعله ورشدعشق واحساس

معطر شدوجودم زان گل یاس

بشدزاندم زخود بیخود دوپایم

فراموشم بشد شرم و حیایم

چه سازم دست ردبرسینه گرزد

چوبامن حرفی از مردی دگر زد

هراسی ازاگرها در دل افتاد

مرابا دل همانجا مشکل افتاد

بگفتم ای خدا دانی تو حالم

تو خود بااو گره زن اتصالم

زدم دل رابه دریاپیش رفتم

بدون دست وپای خویش رفتم

زبانم ازتکلم گشت عاجز

زخجلت گونه هایم گشت قرمز

ولی حال پریشان خودسخن گفت

زچشمم حرف دل خواند وپذیرفت

چوبشنیدم به گوش خود جوابش

دلم اهسته بلعید اضطرابش

درون دل هماندم عشق بشکفت

نصیبم شد به ناگه بهترین جفت

از آن پس من دگر ان من نبودم

به لطفش شد بهاری در وجودم

تمام تارو پودم گشت تسخیر

به عشقی اتشین دل گشت درگیر

نبودآنی کزو فارغ بمانم 

نشد یکدم نهان از دیدگانم

همه روزم پی  دیدار رویش

همه شب مست مست ازعطروبویش

نبودچیزی بجز او آرزویم

که بنشیند همیشه روبرویم

ولی ازبخت بد سرباز گشتم

بگفت میماند او تا بازگشتم

بگفت خیره به راه است تابیایم

کند  درغیبتم هرشب دعایم

چنین آغاز شد فصل جدایی

فراق ودرد هجر ابتدایی

اگرچه در وجودم بود ساکن 

حضورش دوریش را کرد ممکن

دمی گرمینمودم حس دوری 

دوایم بود دیدارش حضوری

نبودم مانع وسدی به رفتن

نبودم دغدغه رخصت گرفتن

چودل رخصت بمن میداد بس بود

چوسر تابع زقلبی پر هوس بود

به پایانش رساندم باچه سختی

چه پایانی ،شروع شد تیره بختی

سراسیمه رسیدم تا دیارم

نبود اجبار دگر دوری زیارم

عطش داشتم اورا ببینم

به زودی همسر او را برگزینم

ولی چندی گذشت او را ندیدم

برای دیدنش هر سو دویدم

چه ساعتها کشیدم انتظارش

که شاید باشد از انجا گذارش

چو کوره اتشی بود در درونم

فزون میشد دمادم برجنونم

نه میشد ازکسی گیرم سراغش

نه میامد به سوی من کلاغش

بدینسان میگذشتند روزهایم

ولی یکدم نکرد فکرش رهایم

چنان برمن گذشت ایام دشوار

که گشتم من به سختی زار وبیمار

چو مادر دید وضع ناگوارم

بپرسید علت دردی که دارم

به او گفتم تمام ماجرایم

که شاید او کند کاری برایم

بگفت مادر که این کار زنان است

خبرآرم ترا زانچه نهان است

برون رفت و کمی دلداریم داد

برای وصل قول یاریم داد

چو باز آمد زجای خود پریدم

ولی در چهره اش شادی ندیدم

به اوگفتم بگو مادر چه دیدی

بگو آخر امانم را بریدی

خبراز او چه آوردی برایم

بگو شاید زغم سازد رهایم

مبادا برسرش آمد بلایی

بگو بامن چو داری اطلاعی

بدیدم اشک او گشته سرازیر

کشید آهی زغم آن مادر پیر

بگفت ای نوگلم بشنو کلامم

ندارد فایده هر اهتمامم

همیشه رسم دنیا اینچنین است

که هجران قسمت تو نازنین است

به او گفتم چگونه جان سپرده?

چه بوده آخرین نامی که برده

تن او را کجا در گور کردند

چرا من را زعشقم دور کردند

بگفت مادرپسرجان باش آرام

کجا من مردنش را کردم اعلام

اگرچه بعداز این مرده بدانش

اجل گرچه هنوز نگرفته جانش

کنون چندی است او شوهر گزیده

برایش شوهرش ماشین خریده

شنیدم شوهراو مایه دار است

میان کاسبان با اعتبار است 

شنیدم سن او پنجاه سال است 

جدا با زوجه از اهل و عیال است

چو بیچاره عیال اولش مرد

زمرگ همسرش از غصه افسرد

به تجدید فراش مجبور گشته

رضا برازدواج با زور گشته

اگرچه خانه ای هم هدیه داده

برای شادی آن خانواده

بحال خود کشیدم اهی از دل

از آن دیوانگی این بود حاصل

مرا بفروخت بر پیری چه آسان

چنین موجود سنگدل نیست انسان

چه مالی ارزشش از عشق بیش است

که بنموده فدایش عمر خویش است 

اگرچه دستم ازثروت تهی بود

ولی قلبم جوان جسمم قوی بود

ولی تقدیر ما از هم جدا بود

فراقی اینچنینی سهم ما بود

تصویردین اسلام

تصویردین اسلام درواقعیت این نیست 

دنیا ولی ندانداین حقه بازی دین نیست

جمعی به نام اسلام هر ناروا نمودند

 تااز جهان اسلام ما را سوا نمودند

 خواندند نام ایران ام القرای اسلام 

میراث وحی جبریل الوده شد به اوهام

حاجت روا ندانند بی واسطه زیزدان 

هرعابد ریاکار شد یکه تاز میدان 

این دین اسمانی شددین جنگ اشخاص

خونخواهی ابوالفضل ام البنین و عباس

تقویم شدسراسرشهادت و ولادت 

سینه زنی شدارجح درشیعه بر عبادت

شکایت ازخداوند برفاطمه نوشتند

 بذرنفاق و شر را در خاک شیعه کشتند

عشق الهی

من مستم وباعشق هراسی به سرم نیست  با عشق پرازشوقم وازآن حذرم نیست    عشق است که باقدرت خود کرده جسورم  عشق است که ازموج بلا داده عبورم

  سررازده بی عشق به بالین نتوانم

 حرف وسخنی جزسخن عشق ندانم 

باعشق شراب ومی خونرنگ مهیاست 

آن  دل که شودهمسفرعشق چودریاست  من عاشقم ودر دل من عشق خدایی است  هرعشق دگرفانی ومحکوم جدایی است  دلدار من ان روشنی ذات الهی است    مجنون شدن ازعشق براین عشق گواهیست 

شیوه ی جنگیدن

شعرمن ازدرد درون من است 

شاعر نه من این دل خون من است

 شعرمرا چشم براشکم سرود 

آمده برهرورق اشکی فرود

 خشم من ازظلم وستم دیدن است

 شعرمرا شیوه ی جنگیدن است

 من  نتوانم که بگیرم تفنگ

 جنگ  طلب نیستم و مرد جنگ 

با قلمم پای به میدان نهم

 گوش به ندای دل ووجدان دهم 

زخم به جانم بزنند خلق دون

 میدهدم رسم حقیران جنون

 خلق زبان بسته ودائم خموش

 اینهمه  بدسیرت و ادم فروش

 بددل وبدذات و خداناشناس

 اینهمه بی معرفت و ناسپاس 

مردم الوده به افکار پست

 خلق سیه باور شیطان پرست 

حاکمیت  کردن سرمایه دار

 اینهمه ناکرده گنه سربه دار 

ظلم  اقلیت قدرت طلب

 مردم مسکین وزفقر جان به لب

 دیدن تبعیض فقیر وغتی 

جنگ و برادر کشی و دشمنی

 من ندهم تن به چنین ذلتی

 گرچه زترس دم نزنند ملتی 

نیست مرا انچه هراسان کند

 یا که بترساند و پنهان کند 

خسته ام ازجان وپر از شکوه ام 

معترضم  نیست جز این شیوه ام 

سنگ صبور

سنگ صبورتوگوش بده به دردم 

تابدونی من باخودم چی کردم

حالا دیگه همرنگ شام تارم

سیاه شده بدجوری روزگارم

با توام ای سنگ صبور غمها 

خسته شدم از همه ی ادمها

تنهایی بد دردیه اما خوبه 

وقتی دلت واسه کسی نکوبه 

وقتی کسی منتظرت نباشه 

هیچ ادمی دوروبرت نباشه 

سنگ صبور بدجوردلم شکسته

این روزگار خیلی حقیر وپسته

زخمی به جونت میزنه یه روزی 

که تا ابد از درد اون میسوزی

سنگ صبور دل بستن اشتباهه

شکستن دل بدترین گناهه

اونکه دلی رو میشکنه حقیره

تقاسش رو خدا ازش میگیره

این اخری بدجوری داغونم کرد

شدرو سرم خراب و ویرونم کرد 

اینجوری من هیچوقت زمین نخوردم

جوری منو زد  به زمین که مردم 

این نفسهای اخره میدونم 

این زخم کاری نمیده امونم 

سنگ صبور زخمی عشق یارم 

از اینه که سیاهه روزگارم 

بزار بره کاری باهاش ندارم

حتی نیاد یه روز سر مزارم 

بزار بره خداباشه بهمراش

کاشکی فقط یادش بمونه حرفاش

سنگ صبور توهم بکن حلالم 

انگار دیگه خیلی خرابه حالم