مکن منعم زغم خوردن که غم بامن وفادارد
دلم ازجمله همراهان غمی بی انتها دارد
فقط غم باشدم مونس اگرتنها ودلگیرم
من از بختم نمینالم بود اینگونه تقدیرم
درون کلبه سردم غمی ناخوانده مهمان است
میان جمع هم پیمان فقط غم مرد میدان است
همه دروقت دلتنگی مراتنها رها کردند
زمین خوردم اگر روزی بحالم خنده ها کردند
درون اتش افتادم دریغ از قطره ای باران
شکستم دردرون خویش ندیدم دستی ازیاران
چو دل دادم به دلداری دلم راباجفا بشکست
چوپیوستم به کس بامهر به من زخمی زد و بگسست
منی کزجمله دلگیرم چرا درغم نیامیزم
شوم همخانه باغمها کجا دارم که بگریزم
دراین دنیای وانفسا غریبم بین هم کیشان
ندیدم یکدلی هرگز نه از یاران نه از خویشان
خدارا شکر بگذارم که غم را کردم ارزانی
که دیگر خسته ام بسیار از این دنیای انسانی