نگاهم رابه قفل بسته دروازه میدوزم
وتار عنکبوتی پیر و فرسوده
تنیده پشت در باصدمگس دربند
وناقوسی که بیکار است
که گویی زندگی صدسال درخواب است
وبازاری که تعطیل است
فقط سوداگران جان انسانها دراین بازار
خوشحالند
وآواری که قبرستان آبادی است
نه آوازخروسی در سحرگاهان
نه عطر یاس خوشبویی
فقط پرواز کرکسهات که درآنجا سرودمرگ
میخوانند
تو گویی سرزمین جن و ارواح است
مگرسنگ بلا باریده براین قوم
ولی نه
این بلای اسمانی نیست
که اینجا بوته خشخاش میروید
همان افیون انسان سوز
که اینسان هستی و کاشانه رانابود میسازد