ماسوته دلان در همه شب خواب نداریم
ماخسته زجانیم و دگر تاب نداریم
ازترس مکافات زمین خانه به دوشیم
از خلق بریدیم و زبان بسته ،خموشیم
در راه سفر پشت سر قافله ماندیم
آخر به سر قافله خود را نرساندیم
مردیم زبس در ره خود حادثه دیدیم
لب تشنه دویدیم و به آبی نرسیدیم
بار دگران عاریه بر دوش کشیدیم
یک دست که با بشود یار ندیدیم
از کار خلایق چه گره ها نگشودیم
غمها زدل خلق گرفتار زدودیم
گرما به همه عمر زکس خیر ندیدیم
اما ز نکو کاری خود فایده دیدیم
در کلبه ما تابش انوار خدا بود
در بزم فقیرانه ما لطف و صفا بود