حرف حق

اشعار و مقالات ومطالب خودم -مقالات برگزیده -تحلیل اخبار و بررسی بنیان تاریخ

حرف حق

اشعار و مقالات ومطالب خودم -مقالات برگزیده -تحلیل اخبار و بررسی بنیان تاریخ

غم بی پایان


این شعر را سالها پیش سرودم . دوستی داشتم


که قربانی تجارت مواد مخدر شده بود .او 


بواسطه اعتیاد به مواد مخدر همه چیز خود را


از دست داد .روزی که سخت اشفته بودنزد من 


امد و بامن درد دل کرد و من تصمیم گرفتم


شعری در رابطه با این معظل بزرگ بسرایم .


این شعر حرف دل همه قربانیان مواد مخدر


است 


سری دارم که سامانی ندارد


غمی دارم که پایانی دارد


دلی دارم که هر دم بیقرار است


که دایم غصه دردل برقرار است


زافکارم رمق دیگر ندارم


هوای زندگی در سر ندارم


همه افکار من درگیر این است


چرا تقدیر و بختم  اینچنین است


خودم را روز وشب ازار دادم


که از ازار خودازپا  فتادم


مرا بختم  دمی راضی نسازد


همیشه غم به افکارم  بتازد


مرابر مال دنیا گرنیاز است


اگرچه  مال و ثروت چاره ساز است


ولی این باعث ازار من نیست


دلیل رنج و حال زار من نیست


مرا سرمنشأ دردم درون است


کزان همواره  حالم  واژگون است


که هم درد است و هم درمان درد است


همیشه در درونم  یک نبرد است


نباشد روزبی جنگی درونم 


که تکرارش رسانده تا جنونم


نه تنها بی امان ازرده ام خویش


عزیزان را زخودازرده ام بیش


چو میدیدند یأس و حال زارم


چو میدیدند دایم درد دارم


کنار چشمشان من میشدم اب 


دگربودم عذاب جمع احباب 


همیشه درپی انکار بودم 


دگردر چشم انان خار بودم


مقصر هرکسی غیر از خودم بود


تمام پول من شد در هوا دود


دهانم قبل چشمم باز میشد 


به نکبت روز من اغاز میشد


دگرتنها به  فکر خویش بودم 


چو دردی بود مهمان در وجودم


خودم را اینچنین کردم گرفتار


دگربودم بسی از خویش بیزار


تقلای فراوانی نمودم


ولی همواره لغزش مینمودم


دوباره روزگارم تیره میشد


به افکارم سیاهی چیره میشد


چو جان میخواستم من دخترم را 


چو مجنون بودم عاشق همسرم را


ولی وقت خماری کور بودم


که بر مصرف دگر مجبور بودم


که سنگ از اسمان هم گر ببارید


نمیکردم به رفتن هیچ تردید


ازاین بدتر چه دردی میتوان یافت


که بنمایی هزاران درد دریافت 


که حتی اختیار از خود نداری


به هر بیقوله ای پا میگذاری


گهی بینی که ساعتها نشستی 


چویک دلداده با انسان پستی


کنون وامانده ای در کار خویشم


گرفتار خود و افکار خویشم


پریشان حالم و اشفته افکار


چوخود اشفته ام افکار دلدار 


حریص باوری هستم که گم گشت


بیادم حسرت عمری که بگذشت


خرابیها ندارد جای جبران


کجا خود راتوانم کرد عمران


چو ظرفی من شکستم تکه تکه


چو شمعی اب گشتم چکه چکه


درونم تا ابد این درد باقیست


که دایم برسرم همچون چماقیست


کجا یابم زنو ارامشم را


چگونه من نشانم اتشم را


دلم میسوزد و سوزاندم نیز


تمام جان من ازدرد لبریز


نگاه سرد وبی روح عزیزان


مراکرده زهرجمعی گریزان


خداوندا تو دردم را دوا کن


ندارم حاجتی جزاین روا کن


بمن ارامشم را باز گردان


خلاصم کن دگر از قید و زندان



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.